436

قلبا می‌دونم که مسیر زندگی و اساس فکریم با اطرافیانم همسو نیست، واقعیت اینه که ترسی هم از تنهایی و یکه‌تازی توی دنیای خودم ندارم ولی خیلی وقت‌ها شده که ترسیدم از دور شدنِ آدم‌ها. وقتی انتخاب‌شون باعث فاصله‌ی بیشترمون می‌شه، نمی‌دونم یه‌جور حس جداافتادگی بهم دست می‌ده و عمیقا حالم رو بد می‌کنه با وجودی که می‌دونم اون تصمیم یا اون راه با من همخونی نداره. در واقع از نپیوستن به اون جرگه ناراحت نیستم، نمی‌دونم شاید ترسم اینه که حرکت بقیه رو به س خودم تعبیر می‌کنم در حالی که سیالیت دنیای من و اون‌ها متفاوته. چیزی که قبلا هم نوشتمش، این‌که نتونی یه مصداق، یه دستاورد بیرونی داشته باشی برای پناه گرفتن پشتش. ارزش‌ها و تعریف‌های من خیلی نمود ظاهری پیدا نمی‌کنن و گاهی این برام آزاردهنده‌اس. انگار نیاز داشته باشم تا به بقیه نشون بدم که اینم کاپ من، ولی دست‌هام خالی‌ان چون کاپی نیست، چون متریال ملموسی نداره برای وزن کردن و سنجیدن. 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها