نمی‌دونم این تعریف، زیرمجموعه‌ی "اسم سرخپوستی من" قرار می‌گیره یا نه، ولی اگه بخوام ده ماه اخیر خودم رو نام‌گذاری کنم، چیزی جز این نخواهد بود: "تهی از معنا"
گاهی میزان تلخی و درد به قدری هست که قول و قرارت رو می‌شکنی و ازش می‌نویسی، چون نیاز داری که شنیده بشی و ابرازش کنی. اون دیو سیاه رو فراموش نکردم و نمی‌کنم اما انصاف اینه که وقتی روزنه‌ای از نور رو می‌بینی، حتی اگه دیری نپاید و دمی کوتاه رنگ بده به لحظه‌هات، زیبا اینه که اون رو هم بنویسی. و توی این لحظه، که نمی‌دونم چقدر به درازا بکشه و دووم بیاره، من رنگ رو می‌بینم. واقعیتش هیچ زرد و نارنجی‌ای عینا مهیا نیست، ولی من اون تناژ آبی و سبز رو حتی اگه تیره، تونستم از دل سیاهی ببینم. اون پتانسیل برای خارج شدن از طیف خنثی به چشمم اومده و می‌خوام که سیاهی رو به رنگ‌هاش تجزیه کنم. نمی‌دونم می‌تونم انجامش بدم یا شدنی و پایا هست اصلا؟ مهم اینه که امکان‌اش رو کشف کردم و این برام باارزشه. واسه همین باید می‌نوشتمش، که در این روز و در این لحظه، در پیِ رنگ‌هام. همین :) 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها